روزهای سرگردانی

نامه‌ای از یک دانشجوی قدیمی
  • محسن رنانیمحسن رنانی

این روزها، «روزهای سرگردانی ملی» است. این روزها همه ما با یک علامت سوال سنگین بر دوشمان به خواب می‌رویم و با یک علامت سوال سنگین بیدار می‌شویم. کارآفرین اقتصادی، کنشکر مدنی، فعال سیاسی، دانشجو، معلم، پزشک، همه و همه در این سرگردانی مشترکیم.

سال‌ها پیش، در دوره کارشناسی اقتصاد دانشگاه اصفهان، دانشجوی من بود و سال‌هاست او را ندیده‌ام. در این مدت یکی دو بار از طریق ایمیل مکاتبه‌ای داشته ایم. اما امروز ایمیلی از او دریافت کردم با عنوان «درخواست کمک» که نه می‌فهمم چه می‌گوید، نه می فهمم چه می خواهد، نه می‌دانم چه کاری می‌توانم برایش بکنم. فقط به ذهنم رسید نوشته او را این‌جا منتشر کنم. همین. سهند را می‌گویم و این نامه اوست بدون حتی یک کلمه تغییر:

جناب آقای دکتر رنانی

استاد گرانقدر و محترم

می دانم که این روزها برای شما روزهای پرمشغله ای هستند. همانطور که در درگاهتان اعلام کردید، این روزها به دنبال تعریف مفهوم توسعه هستید و می دانم که این کار هفت خوانی است که همه ساعتهای همه روزهایتان را به خود اختصاص داده است. پس برای این نامه که طولانی بودن ناخودآگاه آن زمان شما می گیرد با همه وجود عذر می خواهم.

ایرانی بودن واژه سنگینی است. واژه ای به سنگینی ۲۵۰۰ سال تاریخ. به سنگینی چنیدن انقلاب مردمی. به سنگینی میلیون ها خون که تحت لوای آرمان های گوناگون ریخته شدند. روزی واژه ای را به ما معرفی کردید. واژه ای که هنوز نتوانسته ام معنای کامل آن را درک کنم. آن واژه «سرمایه نمادین» است. با وجود درک ناقصی که از این مفهوم دارم حتم دارم که ایرانی بودن یکی از این سرمایه های نمادین است. یا که لااقل باید یکی از این سرمایه ها باشد.

ایرانی بودن واژه سنگینی است. بخشی از این سنگینی ناشی از وزن معضلات ریز و درشتی است که هر ایرانی با آن روبرو است. اما اینجا یک سوال مطرح می شود. چه معضلی ریز است و چه معضلی را می توان درشت و سترگ برشمرد؟

انکار نمی کنم. انکار نمی کنم که بیکاری بیش از ۵ میلیون نفر ایرانی یک معضل بزرگ است. انکار نمی کنم که دستیابی به انرژی پاک هسته ای یک آرمان بزرگ است. انکار نمی کنم که توسعه و رشد و رونق تولیدات داخلی از اهمیت بالایی برخوردار است. انکار نمی کنم که مشارکت مردمی خیره کننده در انتخابات ریاست جمهوری یک افتخار ملی است. انکار نمی کنم که تثبیت نرخ تورم که تثبیت بازار ارز که افزایش ذخایر ارزی که دستیابی به ثبات منطقه ای که کاهش هزینه معاملاتی مراودات تجاری بین المللی همه اهمیتی بسیار زیاد دارند.

اما آیا بزرگی این معضلات نافی بزرگی درد دختر بچه ۵ ساله ای است که در سرمای زمستان و با تنی لرزان و دستهای برهنه چند برگ فال حافظ را به رهگذران بی تفاوت پیاده روها می فروشد؟ آیا پیرمردی که در مقدمه کتابتان، در باب انرژی اتمی و آینده ایران، به آن اشاره کردید که به خاطر شرم از ناتوانی در پرداخت بهای روپوش مدرسه دختربچه اش خودش را بی صدا آتش می زند، کمتر از نرخ تورم اهمیت دارد؟ آیا ماشینی که با سرعت ۷۰ کیلومتر در ساعت از یک جاده اصلی بدون کاهش سرعت به درون یک خیابان ۵ متری می پیچد و زنی ۶۰ ساله را روانه بیمارستان می کند کمتر از بیکاری ۵ میلیون ایرانی اهمیت دارد؟ آیا دختر جوانی که به خاطر تصمیم یک موتورسوار برای ورود به پیاده رو، ۳ ماه بعد از ازدواجش بیوه می شود، کمتر از دستیابی به انرژی هسته ای اهمیت دارد؟

من دانش آموخته اقتصادم. یک ماه یا کمی بیشتر از پایان دوران دکترای من می گذرد. بیشتر از یک ماه نیست که مردم مرا دکتر خطاب می کنند و گاه به گاه از من سوالاتی درباره اقتصاد و نرخ ارز و قیمت مسکن می پرسند. اما چرا کسی از من نمی پرسد که چرا در کشور ۲۵۰۰ ساله مان پسربچه ای در آرزوی یک پرس قرمه سبزی جان می بازد؟ چرا کسی از من نمی پرسد که چرا وسعت خانه یک مادر و فرزند به اندازه یک جعبه تلوزیون است؟ چرا کس از من نمی پرسد که چرا …

علم اقتصاد در ایران طرفداران زیادی دارد. نه فقط دانش آموختگان این رشته و سیاست گذاران که تقریبا تمام مردم ایران شیفته ظرافت های این رشته هستند. آن هم چه ظرافت هایی. در طی ده سالی که به تحصیل علم اقتصاد مشغول بودم، تمام شنیده ها و خوانده هایم در دو چیز خلاصه شدند. همه یا مشتی نمودار و عدد و رقم و نرخ و آمار بودند؛ یا که تحلیلی هزارلایه از عملکرد سیاستمداران کشورمان بودند.

آمار و ارقام خیلی مهمند. نرخ بیکاری مهم است. نرخ تورم مهم است. خط فقر مهم است. نرخ ارز مهم است. نرخ طلاق مهم است. نرخ مرگ و میر در اثر سوانح رانندگی مهم است. اما تمامی این ارقام بدل شده اند به سپری دفاعی برای ما تا خودمان را از روبرو شدن با واقعیت محفوظ بداریم.

مقاله می نویسیم و سخنرانی می کنیم و هزاران هزار نمودار و جدول ارائه می کنیم تا نشان دهیم در ایران ۱ میلیون نفر کودک زیر ۱۴ سال در بازار کار مشارکت فعال دارند. اما کداممان یک بار از نزدیک پای درد دل یکی از این کودکان نشسته ایم؟ کداممان از نزدیک شنونده خاطرات یک روسپی بوده ایم؟

آمار کلان و سیاست های کلان و اهداف کلان و برنامه های کلان همه خوبند. همه مهمند و هم ضرورت دارند. اما کدامشان لرزش تن آن دختر بچه ۵ ساله در شب های سرد زمستانی را نشان می دهند (اسمش منیژه بود و هر روز به تنهایی از میدان شوش به چهارراه ولیعصر می آمد). کدامشان جنون پدر و مادر رضا را نشان می دهند که به خاطر یک بشقاب قرمه سبزی مرد؟ کدامشان نشانگر کابوسهای شبانه مریم هستند که از ترس تجاوز بیرحمانه پدر و برادرش شبها با یک چشم باز می خوابید؟

توسعه چیست؟ آن را چگونه تعریف کنیم؟ چگونه بدست می آید؟ چه کسی مسئول کسب آن است؟

عادت کرده ایم هرچه می شود بگویم حکومت فلان و رئیس جمهور بهمان. عادت کرده ایم هرچه می شود بگویم دولت مقصر است. عادت کرده ایم هر چه می شود بگوییم به ما چه؟

آیا توسعه یک امر سیاسی است؟ آیا توسعه دستیابی به آمار و ارقام کلان ترگل و ورگل است؟ آیا توسعه یعنی نرخ بیکاری یک رقمی؟ یا که آیا توسعه یک امر مردمی است؟

آیا توسعه ماحصل سیاستگذاری های هیئت دولت و مجلس و قوه قضاییه است یا که میوه و ثمره همدلی و همبستگی مردمی است؟ تردد موتورسواران در پیاده رو های تهران چه ربطی به انرژی هسته ای دارد؟ چه ربطی به تحریم ها دارد؟ چه ربطی به رئیس جمهور دارد؟ لرزش دستان منیژه در میان جمعی بی تفاوت چه ربطی به دولت دارد؟ اینکه ۴۰ هزار نفر، نفری ۱۰ هزار تومان مشارکت نمی کنند تا دستان ابولفضل را به این کودک چند ماهه هدیه کنند چه ربطی به سیاست های کلان کشور دارد؟

ابوالفضل کودک چند ماهه ای است که بدون دست وارد این کشور ۲۵۰۰ ساله شد. برای دست داشتن ۴۰۰ میلیون تومان پول نیاز داشت. گفتم علم اقتصاد شده است علم آمار و ارقام و نمودار و جدول. خب اینجا هم آمار و ارقام میاورم. اگر ۴۰ هزار نفر به ازای هر نفر ۱۰ هزار تومان مشارکت کنند این مبلغ آماده می شود. ۴۰ هزار نفر یعنی تنها ۵ صدم درصد از جمعیت کشور. پس چطور است که در کشوری که شاید ۸۰ درصد اوقات فراغت مردمش در فضای مجازی سپری می شود، هنوز این ۵ صدم درصد دست به کار نشده اند؟

تو را به خدا کمکم کنید بفهمم!!!! توسعه کدام است؟ این که مدام به گوش سیاستمداران بخوانیم که سیاست هایی را به پیش بگیرند که سرمایه اجتماعی را افزایش دهد، تورم را کم کند، بیکاری را کم کند، سوانح رانندگی را کم کنند، یا که در مترو از جایمان بلند شویم تا یک سالمند بنشیند. یا که یک کودک تنها و معصوم را که معصومیتش را در خیابان های شهر به حراج گذاشته یک ساندویچ فلافل میهمان کنیم؟ یا که یک بار جلوی موتورسواران در پیاده روها بایستیم؟ یا که یک بار هم که شده بر سر پیچ یک خیابان ۵ متری دوبله و سوبله پارک نکنیم؟ یا یک بار هم که شده دو متری سطل زباله در پارکی که صدها سطل زباله دارد پوست بستنی مان را نیندازیم؟

من آدم باهوشی هستم. سالهای سال هم تلاش کردم تا بفهمم. تا یاد بگیرم. اما امروز که دیدم وقتی از یک موتورسوار در جواب اعتراض من به عبورش در پیاده رو می گوید «من از کجا بدانم نباید در پیاده رو بیایم» ماندم. واقعا ماندم وقتی دیدم چند جوان دانشجو به پسربچه ۷ ساله فالفروش داخل پیاده رو تنه زده و بعد هم با حالت غضب آن را هل دادند.

دیگر نمیفهمم. نمیفهمم که ۱۰ سال دانشی که اندوخته ام چه معنایی دارد؟ نمیفهمم ۱۰ سال سوالات بی جوابی که جمع کرده ام چه فایده ای دارند؟

تو را به خدا کمکم کنید بفهمم.

شما تنها بزرگی هستید که گاه به حرف های من گوش داده است. این شد که مزاحم شما شدم. شما سال ها است که با مردم سخن می گویید. سال ها است که با سیاست مداران نیز سخن می گویید. من اما نه صدایی دارم که مردم بشنوند و نه آوایی دارم که به گوش سیاست مداران آشنا باشد. شما بگویید چه کنم؟

چندی پیش کتابی از ویل دورانت خواندم. نام کتاب در باب معنای زندگی بود. در مقدمه کتاب توضیح داده شده که دلیل نگارش کتاب سوالی بوده که از ویل دورانت می پرسد «چرا من نباید همین الان خودکشی کنم». حالا من از شما می پرسم «چرا من نباید خودکشی علمی کنم و هرآنچه آموخته ام را کنار بگذارم؟»

تو را به خدا هم پرچانگی من را عفو کنید و هم کمکم کنید بفهمم

با یک دنیا سپاس و دو دنیا شرمندگی

سهند

محسن رنانی

محسن رنانی

عضو هیئت عملی دانشگاه اصفهان

کانال تلگرام

برای خروج از جستجو کلید ESC را بفشارید